چه می‌شود ازین روزها گفت؟ 
سایه مرگ که پشت سر همه‌مان راه می‌رود؛ دستش را گاهی بر شانه‌ام می‌گذارد؛ در اتومبیل گاهی کنارم می‌نشیند و مثل افسر راهنمایی به من فرمان می‌دهد. دیروز صبح پیش از جاده درختی فرمان توقف داد. من از بین درختان پاییزی گذر کردم و فکر کردم شاید این آخرین فرصت تماشای پاییز باشد. درخت‌ها را لمس می‌کنم و با این بویایی نصفه نیمه تلاش می‌کنم پوست مرطوب صنوبر را بو بکشم. 
خم می‌شوم و برگهای سرخ و ارغوانی و زرد را از زمین جمع می کنم 
و می‌گذارم در جیبم. این رطوبت شب‌مان در زردی برگها 
آیا دیگرسال آن را لمس توانم کرد؟!
خبر مرگ، این روزها جزیی از اخبار تکراری هر هفته‌مان شده است. هنوز این داغ بر دل خنک نشده. داغی دیگر .  خبر بیماری دوست و آشنا و خویش و حتا دشمن. نگران و غمگینم می‌کند. می‌شمارم 
امروز روز پنجم ابتلای همکارم است؛ 
روز هفتم همسایه. 
روز اول یک دوست.
از حال همه‌شان باید خبر بگیرم؛ 
باید به همه‌شان بگویم: 
آب زیاد بخورید؛ 
مراقب باشید هفته دوم غافلگیر نشوید؛ 
یادآوری زنجبیل و به و دارچین،گل محمدی، آویشن کوهی، پونه‌فلفلی، 
بابونه برای خواب راحت، 
نخودآب برای قوت بدن، 
قرص جوشان ویتامین سی ، 
دم‌کرده کندر، 
عسل اصل، 
و استراحت به قدر کفایت.
همه را تایپ می‌کنم؛ 
برای همه می‌فرستم؛ 
زنگ می‌زنم و گاهی زیاده‌روی می‌کنم؛ چون نمی‌خواهم دیگر  آدم از زمین کم شود؛هر آدمی که می‌میرد چند هزار کلمه، 
چند هزار آرزو، 
چند هزار افسوس و دریغ، 
یک نام،
یک لحن و یک لهجه، 
یک دست‌خط، یک شیوه منحصر به فرد خوابیدن، 
یک ذائقه، 
یک دستپخت 
و یک قلب 
از جهان کم می‌شود . 
مادرشوهرم همواره در حسرت است که چرا از پدرش، طرز پخت پلو، با لوبیای چشم‌بلبلی را نیاموخت؛ چون دیگر هیچ لوبیا پلویی به دهانش آن مزه را نمی‌دهد. 
مادربزرگم را دو هفته پیش از دست دادم؛خودم در حال دست و پا زدن در هفته دوم کرونا بودم؛پشت پنجره ایوان 
یکی یکی به عمه‌های عزادارم زنگ زدم؛ با هم گریه زیاد کردیم؛ در تنهایی بی‌مادر شده بودند؛ من به دستهای نصرت خانم فکر می‌کنم که تا آخرین بار که دیدمش به چه قشنگی آنها را حنا زده بود؛ به لهجه‌ی شیرین مشهدی‌اش ، به کلمه سلامت باشید» از دهان او 
که دیگر در جهان شنیده نمی‌شود. به مزه ماست چکیده در خانه‌اش 
که از منوی غذاهای جهان حذف شد. غریبانه و بی صدا.
دیروز سر میز صبحانه یک خبر مرگ دیگر شگفت‌زده‌ام کرد؛ 
مردجوانی از دوستان دور، 
سال ٩٣  شاید ده یا دوازده سی دی هلاکویی برایم آورد دم خانه 
و جز همان شب و یک شب پشت ویترین انتشارات امام 
که درباره‌ی یک مجموعه داستان کوتاه با هم حرف زدیم 
و یک بار دیگر که در پردیس با او و زن آبستنش از مخاطرات و ملال روزهای اول دنیا آمدن بچه و گرانی پوشک گفتیم  . خاطره‌ی دیگری در ذهن ندارمحالا او هم از جهان کم شده 
صدای او
کلمه‌ها 
و محفوظات و دانایی‌هایش . 
و همه جا
تقریبا همه جای زندگی من از هفته پیش، سی‌دی  هولاکویی افتاده است.
بین کتاب‌های روزبه، توی کشوی فیلم‌ها و سی‌دی‌ها وقتی دنبال نرم‌افزار فتوشاپ بودم؛
و دیشب وقتی از ماشین پیاده شدم تا مثل همیشه روی صندلی‌ها را نگاهی بیندازم مبادا موبایلی، کیفی، چیزی جا مانده باشد؛ یک سی‌دی تعلیم و تربیت دیگر  روی صندلی جلوی ماشین خیره نگاهم کرد. 
این یادآوری مرگ 
اینکه همه جا به یاد من باش دیروز دگرگونم کرد. 
در جهان از چند نفر به شدت غمگینم. اگر بمیرم؟ 
اگر آنها بمیرند؟ 
تکلیف این غم و کدورت چه می‌شود؟ 
از جهان کاسته می‌شود؟ 
از جهان محو می‌شود؟
شاید ما به دلیل همین تیرگی‌ها و غبارهامان، قهرها و دشمنی‌هامان داریم یکی یکی از جهان کم می‌شویم. 
نه نباید فقط به همین  دلیل باشد؛ مادربزرگ من یکسره زیبایی و قشنگی بود؛ 
یک باغچه با انگشتان حنایی
مثل اینکه زمینی پیوسته گندم بدهد؛
دارم گریه می‌کنم. 
 دارم گریه می‌کنم.
این روزها زیاد گریه می‌کنم. 
از مرکز بهداشت زنگ زدند تا حالمان را بپرسند .
زدم زیر گریه. 
گفت عزیزم همگی خوبید؟ 
من گریه کردم. 
گفت خوبید؟ 
باز گریه کردم. 
شاید باید همین قدر پالوده شویم؛ 
یعنی با آب چشم غبارها شسته می‌شود؟ 
صبح امیر را در آشپزخانه بغل کردم و گفتم از مرگ می‌ترسم. 
گفت از چی مرگ می‌ترسی؟ 
گفتم از غمی که در جهان به جا می‌گذارد.
چیزی نگفت. 
چیزی نگفتم. 
و با هم گردوها را از پوست جدا کردیم. 
.
هانیه سلامی راد 
بیست آبان 
هزار و سیصد 
و 
نودونه
.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها